مذهبی
15 آذر 1395 توسط عصمت حاجي عليخاني
علی بن زید گفت: من اسبی داشتم و بدان می نازیدم و در هر جا از او سخن می گفتم. یک روز خدمت ابومحمد علیه السلام رسیدم. به من فرمود اسبت چه شد؟ گفتم آن را دارم و هم اکنون بر در خانه شماست. فرمود: تا شب نرسیده، اگر خریداری پیدا شد آن را عوض کن و تأخیر مکن. در آن هنگام کسی بر ما وارد شد و رشته سخن را برید. من اندیشناک برخاستم و به خانه رفتم و به برادرم گزارش دادم. در پاسخ من گفت: من نمی دانم چه بگویم. از فروشش به مردم دریغم آمد. چون شب شد نوکری که آن اسب را تیمار می کرد آمد و گفت: ارباب! اسبت مرد. مرا غم فرا گرفت و دانستم امام از گفتار خود این را در نظر داشته است.